استراتژی عملیات تدافعی در واقع، نوعی خرید زمان در ازای اعطای مکان و پس از آن زمان برای مهیا کردن شرایط مساعد برای حمله از طریق خسته کردن دشمن و سوق دادن آن به ارتکاب اشتباهاتی که آنگاه بتوان از آن به نفع خود بهره برداری کرد، به شمار میآمد. (جانستون،۱۳۹۰: ۳۷۴) بر اساس این مفهوم، در دوره اولیه ضعف استراتژیک، میتوان به عقب نشینیها اتکا کرد و امیدوار بود که دشمن در عمق به دام میافتد یا قدرت آن در اثر تهاجمهای متقابل کوچک در چارچوب دفاع استراتژیک به تدریج تحلیل میرود. به محض این که موازنه نسبی قدرت- در اینجا ترکیبی از متغیرهای انسانی و مادی به نفع ما تغییر میکند، باید به حمله روی آوریم. نقطه پایان این حمله نابودسازی (انهدام) توانایی جنگیدن دشمن است. کل این فرایند- از دفاع استراتژیک تا هجوم استراتژیک، دفاع فعال نامیده میشود. نیاز ابزاری به قالبدهی اقدامات خودمان به عنوان اقداماتی تدافعی و عادلانه- موضعی که جایگاه مهمی برای جلب حمایت و همراهی سیاسی مردمی دارد- لاجرم این اصطلاح را ایجاب میکند. اصطلاح دفاع فعال احتمالا در یک سطح نمادین عمیقتر نیز اهمیت دارد. مفهوم جنگ عادلانه مستلزم آن است که اقدامات تهدیدزای دشمن نه ناشی از وضعیت بیرونی بلکه برخاسته از سرشت ذاتی او و بدین سان از نظر اخلاقی غیرقابل قبول تعریف شود. بر این اساس، ماهیت دشمن، این است که تهدید میکند و ما باید در برابر او از خود دفاع کنیم. (جانستون،۱۳۹۰: ۳۷۶) تغییر جهتگیری از دفاع استراتژیک به تهاجم استراتژیک باید تنها در زمانی صورت گیرد که شرایط نیز مهیا و مساعد باشد، یعنی وقتی موازنه نسبی انواع و اقسام توانمندیها به نفع خودمان تغییر یافته باشد.

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

بنابراین، دفاع فعال از نظر متفکران استراتژیک چین به عنوان یک اصل استراتژیک کلیدی و ایدهای نسبتا جدید محسوب میشود. این ایده راهنمای مهمی در دوران مائو و دنگ بود و در قرن ۲۱ نیز اهمیت خود را حفظ خواهد کرد. به نظر دنگ شیائوپینگ، دفاع فعال فی نفسه و صرفا دفاع نیست بلکه تهاجمات دفاعی را نیز در بر میگیرد. دفاع فعال شامل حمله در برابر حمله دیگران نیز میشود. ژنرال ارشد ارتش چین، وانگ نای مینگ، توضیح میدهد که دفاع فعال متضمن آن است که ماهیت استراتژی نظامی ما نه تنها دفاعی است، بلکه در مواقع لزوم ، فعال نیز میباشد. این امر مستلزم همگرایی ارگانیک دفاع و تهاجم و حصول اهداف استراتژیک دفاعی از طریق حمله فعال است. در شرایط مقتضی، دفاع استراتژیک باید به ضد حمله و تهاجم منجر شود. در این جا مرز بین دفاع و حمله کدر و مبهم است. در واقع دفاع فعال، ضربه اول را منتفی نمیداند. (اسکوبل،۲۰۰۵: ۴)
در مقام نتیجه گیری از این فصل میتوان چنین بیان داشت که چین همواره با تقابل موضوع آرمانگرایی کنفوسیوسی و واقعگرایی روبرو بوده است. همچنان که این موضوع در افکار دنگ نیز مورد توجه است. او و همکارانش دریافتند که اگر بخواهند به آرمانهای خود دست یابند ناگزیر باید واقعیات را نیز بپذیرند. یکی از این واقعیات وجود نظام سرمایه داری و راهکارهای مقابله با آن بود. برای رسیدن به اهداف سوسیالیستی، آنها بایست ابزارهای نظام سرمایه داری را بدست میآوردند. لذا برای آنان هدف، وسیله را توجیه می نمود. درکل به نظر میرسد برای چینیها، پیروزی واقعگرایانه درکنار پیروزی طبق فرهنگ کنفوسیوسی به یک میزان اهمیت دارد. (دلیوس،۱۹۹۴: ۱۱) همچنان که روبرت جی ساموئلسون اخیرا نوشته است: سیاستهای چین منعکسکننده این مفهوم است که «چین نخست… از نظم موجود حمایت میکند و آنرا میپذیرد وفتی که به آن نیاز دارد، در غیر این صورت نقش خود را با قوانین خودش بازی میکند.»
با توجه به مطالب مذکور میتوان بیان داشت که مهمترین مولفه های سیاست خارجی چین متاثر از فرهنگ استراتژیک این کشور به صورت زیر بر شمرده می‌شود:
۱- توقف استقلال‌طلبی و پیشرفت فرایند الحاق (تایوان)، حفاظت و مقاومت در مقابل تهاجم و دفاع از حاکمیت ملی، انسجام سرزمینی و منافع ساحلی (دریایی)؛
۲- حفاظت از منافع مربوط به توسعه ملی، بسط توسعه اقتصادی و اجتماعی در تمام حوزه‌ها و تداوم مسیر منسجم و پایدار افزایش قدرت ملی؛
۳- مدرنیزه کردن دفاع ملی با توجه به شرایط داخلی و روندهای توسعه نظامی در جهان، جهت هماهنگ کردن توسعه اقتصادی و نظامی و نیز بهبود قابلیت‌های دفاعی در عصر اطلاعات؛
۴- تداوم ثبات اجتماعی و نظم عمومی در جهت حفاظت از حقوق و منافع سیاسی، اقتصادی و فرهنگی آحاد ملت چین؛
۵- تداوم سیاست خارجی مستقل بر مبنای صلح و نیز مفهوم جدید امنیت (بر پایه برابری، اعتماد متقابل، منافع متقابل و هماهنگی)، در جهت نیل به امنیت پایدار در محیط پیرامونی و بین‌المللی. ( شریعتی نیا، ۱۳۸۳)
بدین ترتیب در نتیجه بحث میتوان گفت که فرهنگ استراتژیک چین از یک فرهنگ استراتژیک ستیزه جویانه به سمت یک فرهنگ استراتژیک همکاری جویانه و صلح طلبانه تغییریافته است. لذا، هم زمان، همان طور که فرهنگ استراتژیک چین در حال تغییر است، رهبران این کشور نیز هر چه بیشتر به سمت پذیرش هنجارها و ارزشهای لیبرالیسم پیش می روند. مکانیسمی که در این رابطه مد نظر است، تنها بحث منابع مادی نیست. بلکه منظور پروسه ای از جامعه پذیری است که بازتابی از میل چین برای مطرح شدن به عنوان یک کشور مدرن و پیشرفته است. علاقه چین به ورود به انواع سازمان های بین المللی نشان از آن دارد که رهبران چین بیش از پیش به محرک های اجتماعی حساس شده اند و از اینکه دوباره در این نظام منفور باشند، می ترسند. این در حالی است که در چند سال گذشته رهبران چینی از ترس آنکه مبادا اصول این نهاد ها آزادی عملشان را سلب کند، از عضویت به آن ها سر باز می زدند. مشارکت و تغییر هنجارها، به طور دو طرفه، توانمندتر میشوند. هر چه چین بیشتر در نهاد های منطقه ای و جهانی مشارکت داشته باشد، باورها و انتظارات رهبران این کشور نیز بیشتر از همیشه با اصول و قواعد آن نهاد ها خود را سازگار می کنند. (فردبرگ،۲۰۰۵: ۴۵-۷)
نمودار مولفه های شکل دهنده به فرهنگ استراتژیک چین را به شکل زیر میتوان ترسیم نمود.
فرهنگ استراتژیک چین
سطح نظامی
سطح ملی
صلح امری با ارزش است.
ادراک تهدید
هدف اصلی استراتژی رسیدن به اهداف است
چین به لحاظ فرهنگی برتر است.
ماموریت نظامی چین حفاظت از تمامیت ارضی است.
جایگاه ملی چین، پادشاهی میانه است.
دفاع فعال
چین باید داخل را متحد کند و ازمداخلات خارجی رها شود.
جنگ عادلانه
گرایش به تمرکز گرایی در عرصه تصمیم گیری
اگرکسی به ما حمله نکند ما نیز حمله نمیکنیم
جنگ هزینهبر، مخرب و منجر به اختلاف ونفاق داخلی میشود.
بی اعتمادی به سایر کشورها
هرگز به دنبال هژمونی نباشید.
فصل پنجم: فرهنگ استراتژیک و سیاست خارجی چین در خاورمیانه
گفتار اول: فرهنگ استراتژیک و سیاست خارجی چین
فرهنگ خصوصا در کشوری مانند چین با تمدن باستانی و سنت استراتژیک که به هزاران سال پیش باز میگردد، عتصری قدرتمند و با نفوذ محسوب میشود. بر همین اساس، میتوان از این مقوله جهت ارزیابی مشی استراتژیک چین بهره برد. اندیشمندان و سیاستگذاران چینی مکررا اظهار میدارند که رفتار و سیاست گذشته و حال آنها مشروط به فلسفه سنتی خاص چین در مورد روابط بین الملل است. یکی از متفکران نظامی چینی، ژنرال لی. جی. جان، معاون پیشین آکادمی علوم نظامی، استدلال میکند که فرهنگ ریشه و بنیان استراتژی است. تفکر استراتژیک در فرایند تاریخ تحول خود به درون فرهنگ یک کشور یا ملت راه مییابد. فرهنگ استراتژیک هیچ کشور یا ملتی نمیتواند جز حاصل سنتهای فرهنگی باشد که به شیوهای ناخودآگاه و پیچیده تعیین کننده استراتژی است. در واقع نخبگان چینی بر این باورندکه فرهنگ، تاثیری اساسی بر رفتار استراتژیک کشورها دارد. بر این اساس، برداشت چین از سایر کشورها نیز از اهمیت خاصی برخوردار است. چنین برداشتی، مشروط به تفسیر چین از فرهنگ دیگران است. تصاویر فرهنگی سایر کشورها، به ویژه تصاویر فرهنگهای استراتژیک کشورهای دیگر، تاثیر قابل ملاحظه ای بر ارزیابی چین از تهدیدهای بالقوه و بالفعل در محیط بین الملل دارد.
به طور اصولی، در رفتارهای خارجی است که یک دولت تمامیت تاریخی خود را که ملت نیز بخشی از آن- و بخش مهمی- میباشد، تجلی میدهد، بویژه در جنگ، این تجلی به کمال میرسد. تمامیت حضور ملت در اقدامهای دولت از شاخصه های دوران جدید است و مشخصا از جنگ اول به این سو، در رفتارهای خارجی اغلب دولتها، میتوان توانایی های یک ملت را به عنوان پشتوانه آن رفتارها در نظر آورد. سیاست خارجی چین نیز به گونهی خاص خود، مصداقی از این واقعیت است. به طور مشخص، چین کشوری است که هنگام سخن گفتن از تاثیر عوامل فرهنگی بر سیاست خارجی، اغلب مورد اشاره قرار میگیرد. هویت در حال احیای جامعه و سیاست چین به خوبی مفاهیمی همچون ناسیونالیسم، فرهنگ کنفوسیوسی، نوعی گرایش غیرهجومی به تغایر از اقوام بیگانه و به ویژه غربیها، مصلحت گرایی ، ماده گرایی فلسفی (گرایشهای شدید این جهانی همچون رفاه، دارایی و غیره) را شامل میگردد. این هویت در حال احیاء بدون تغافل از پایبندی به استلزامات توسعهی اقتصادی، به تعبیری، ماهیت تاریخی سیاست خارجی چین مدرن را ایجاد کرده و در همین عرصه نیز خود را جاری میسازد. تقریبا بر حسب اجماع در چین، سیاست خارجی تداوم فرهنگ و تمدن این کشور است، کشوری که به گفتهی لوسین پای نه ملت- کشور، که یک کشور- تمدن است. در یک کلام، سیاست خارجی چین مبتنی بر ویژگیهای فرهنگی و قومی غلیظی است. یک سیاست خارجی از این گونه، بی شک مبتنی بر طرز تلقیها و برداشتهای خاص و تعیین کنندهای نسبت به جهان خارج و سیاستهای بین المللی است. اگر دیدگاه های اساسی و پایدار در سیاست خارجی چین، قدرتمندانه از سابقهی فرهنگی و قومی این کشور ناشی میشود، پس میتوان اندیشیدکه در درازمدت پیکره یا نظامی از تلقیات خاص چینی نسبت به جهان خارج پدید میآید.
هم چنانکه پیش از این نیز گفته شد، فرهنگ استراتژیک چین از فرهنگ سنتی ۵ هزار ساله چین سرچشمه گرفته و اخلاق ملی و ارزش و احساس روانی خاص ملت چین را منعکس می کند. هسته عمده فرهنگ استراتژیک سنتی چین مفاهیم “صلح هماهنگ” و “میانه روی” است. اولی بر «صلح ولی یکسان نبودن» و همزیستی تأکید کرده و با جنگ و لشکرکشی مخالفت می کند؛ دومی طرفدار «بی طرفی » ، «نه گذشتن و نه رسیدن» بوده و بر اصل اخلاقی «آنچه به خود نمی پسندی، به دیگری روا مدار» تأکید میکند. دکترین “میانه روی” تعیین میکنند که خصلت فرهنگ استراتژیک و ماهیت فلسفه دیپلماسی چین حتما وحدت ، صلح طلبی ، ایده آلیسم و اخلاق است. در دوران معاصر ، هر چند مبارزات صد ساله چین علیه امپریالیسم و استعمار برای استقلال و یکپارچگی کشور ، دارای عوامل فرهنگ جنگی بود ، ولی روحیه فرهنگ استراتژیک سنتی چین و ژن فرهنگی آن از بین نرفت. پس از تأسیس چین جدید در سال ۱۹۴۹، بویژه پس از تنظیم استراتژی کشوری در سال ۱۹۷۸، صلح طلبی و ایده آلیسم و اخلاق گرایی در فرهنگ استراتژیک چین مجددا برجسته شد. فرهنگ چین پس از آزمایش سخت تاریخی و اصلاح ایده های معاصر، هم فرهنگ سنتی و هم تحولات معاصر را نشان می دهد. «۵ اصل همزیستی مسالمت آمیز»، سیاست خارجی چین مبنی بر «حسن همجواری، آرامش همجواری و ثروتمندی همجواری»، طرح و توسعه عقیده امنیت جدید چین، همه نشانگر برگشت فرهنگ سنتی چین در زمان معاصر است. بویژه ایده جدید مطرح شده در سالهای اخیر از سوی محافل استراتژیک چین مبنی بر”صلح و پیشرفت”، روشنگر تحول و نوسازی فرهنگ استراتژی سنتی چین در زمان معاصر است. در حال حاضر، وظیفه عمده محافل استراتژی چین این است که بر اساس فرهنگ استراتژی سنتی چین، بر طبق نیازهای اوضاع جهان کنونی و رشد چین در حال توسعه، تا حد امکان منابع فرهنگ استراتژی سنتی چین را جمع آوری و تنظیم کنند تا فرهنگ استراتژی و ایده دیپلماسی چین نه تنها چین را برای رسیدن به هدف استراتژی چین در حال توسعه هدایت کند، بلکه بتواند خدمات شایسته خود را برای نوسازی اصول اساسی روابط بین المللی کنونی ارائه دهد. فرهنگ چین نیز باید ارزش های عدالت، برابری، انصاف را افزایش دهد تا فرهنگ چین در جهان عمومی گردد. (جیان بو،۲۰۰۶)
از منظر دکترین فرهنگی مین (Mean) ، یعنی فلسفه سنتی چین درباره چگونگی استفاده از قدرت و نفوذ، یکی از ارزش‌های اصلی و مهم در فرهنگ چین است. ماهیت دکترین مین روابط متوازن انسان و انسان، انسان و جامعه، انسان و طبیعت و روابط متوازن میان کشورها محسوب می‌شود. تحقق و فعلیت بخشیدن به دکترین مین برمی‌گردد به سازگاری سیاه و سفید، ین (yin) اصل مونث یا منفی در طبیعت و یانگ (yang) اصل مذکر یا مثبت در طبیعت، چپ و راست، خیر و شر، آنها و ما. بر اساس دکترین مین، کمال مطلوب زمانی است که همه طرف‌ها به یک برابری مقبولی برسند. در بستر روابط بین‌الملل، دکترین مین به جهانی اشاره می‌کند که وحدت تضاد نه صلح مطلق یا آشوب مطلق را با آغوش باز می‌پذیرد. کنفوسیانیسم بر روابط دوستی و صمیمانه کشورها با یکدیگر تاکید می‌کند و معتقد است که مهربانی و محبت پادزهر سنگدلی و قساوت است. بنابراین، روابط متوازن می‌تواند با منافع تجاری میان کشورها حفظ شود. (قهرمان پور بناب،۱۳۹۰: ۱۷۸)
بنابراین، مورد چین نشان میدهد که فرهنگ استراتژیک متغیر بیاهمیتی در تحلیل رفتار استراتژیک نیست. چرا که، حداقل درمورد چین، مجموعه دراز مدت، عمیقا دیرپا وکم و بیش منسجمی از مفروضات در مورد محیط استراتژیک و بهترین ابزارهای مواجهه با آن وجود دارد. وانگهی، به نظر میرسد این مفروضات درادوار تاریخی گوناگون نیز تاثیر چشمگیری بر انتخاب استراتژیک کلان دارند. این مفروضات نظامی باوری در تمام نظامهای دولتی در تاریخ چین- از دوره آنارشیک دولتهای در حال جنگ گرفته، تا نظام دولتی سلسله مراتبی امپراتوری چین و دوران پس از جنگ سرد که وابستگی متقابل بیش از پیش تقویت میشود- پابرجا ماندهاند. در دهه های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، حتی وقتی اقتصاد چین هر روز بیش از پیش در درون اقتصاد جهانی ادغام شده است، حتی وقتی نهادهای اقتصادی بین المللی نقش فزاینده ای در پیشبرد استراتژیهای توسعه چین ایفا میکند و حتی وقتی چین با کمخطرترین محیط تهدید از سال ۱۹۴۹ روبهروست، قواعد قدرتمداری متصلبانه در تصمیم گیری همچنان رویکرد مسلط رهبری (رهبران) چین در سیاست خارجی و امور امنیتی به شمار میآید. رویکردهای چین در قبال مسائل جهانی از قبیل کنترل تسلیحات، محیط زیست و حقوق بشر نیز همچنان تحت سیطره قواعد و سواری رایگان در حوزه تصمیمگیری است. رهبران چین علنا اذعان میکنند که هدف چین در پیشبرد توسعه، بهرهمندی از «یک دولت غنی و یک ارتش قوی» است. (جانستون،۱۳۹۰: ۳۹۷) چرا که چین خود را کشوری میبیند که برای نسلها توسط قدرتهای غربی و ژاپن استعمار و اشغال و تحقیر شده است. این احساس بسیاری از مطالبات اکنون آن را، تلاشی برای دور شدن از این موقعیت ضعیف میداند که در پی ایجاد قدرت جامع و دستیابی به جایگاه شایسته جهانی است. رشد اقتصادی، فرصتی بود که به تدریج اعتماد به نفس آنها را افزایش داد و آنان برای اولین بار در تاریخ مدرن میبینند که فرصتی برای رسیدن به قدرتهای غربی و تجدید گذشته باشکوه چین و محو خاطره یکصد سال سرافکندگی (۱۹۴۹ تا ۱۸۳۹) را با تبدیل شدن به قدرت جهانی بزرگ دارند. (شفیعی و نژاد زندیه، ۱۳۹۲: ۱۶۱) از این منظر، سیاست خارجی چین گویای خونسردی، در کنار اشتیاق به جبران حقارت است. این جمله بلادورت، توسط محققین دیگر نیز تکرار شده است: «چینیها خونسردند و نقطه جوش بالایی دارند. آنها میتوانند خشم خود را تا قرنها نگه دارند و در لحظه مناسب آن را تخلیه نمایند» اصطلاح مشهور «یکصدسال حقارت» به خوبی مفهوم تداوم را در خود نهفته دارد. هم اکنون تمایل به رفع این مشکل، روح سیاست خارجی چین را شکل میدهد. در سطح داخلی، این حافظهی تاریخی موجبات تحکیم قدرت دولت را فراهم میآورد و از این منظر پیگیری هدف بزرگ رفع حقارتهای داخلی بازتولید میگردد. میتوان به عنوان نتیجه گیری این عبارت بلادورت را آورد که مائو و رهبران نسل اول حزب کمونیست چین، در طول ۴۰ سال پرفراز و نشیب به خوبی توانستهاند وجهه نظرهای آکنده از سوءظن به غرب را در ذهن جوانان چین جاودانه سازند. این جاودانگی به نوبهی خود در خدمت سیطره طلبی فرهنگی چینی قرار گرفت. به واقع مشی مشهور ضد سلطه طلبی در روابط بین الملل، در خدمت الهام هژمونیگرایی فرهنگی است. (طاهایی و اتابکی،۱۳۷۴: ۹۲)
از گذشته چینی ها، میل به نوعی سلطه فرهنگی بر مناطق شرقی آسیا، الهاماتی برای رهبری مسائل جهانی، مصلحت گرایی، عزم تمایل به ارزشهای بیگانه و تحقیر آنها، گرایش به تحسین اعصار زرین تاریخ چین، میل به اعاده مرکزیت اقتصادی سنتی چینی، سنت اطاعت از فرمانروا و بخشی گرایشهای دیگر باقی مانده است. بی شک این تمایلات برای مائو نیز میراث قدرتمندانهای بودند. اگر بپذیریم که در عرصه سیاست داخلی، دنگ به سوی آزادسازی توانایی های بالقوه جامعه و فرهنگ چینی به پیش رفت، میتوان پذیرفت که در عرصه سیاست خارجی نیز امکان تعیین کنندگی تلقیات سنتی چین وجود دارد. بویژه اینکه میدانیم، حساسیت به تحولات سیاسی کشورهای کوچکتر شرق آسیا، بدبینی به غرب، تمایل به اعادهی سرزمینهایی که از کف رفته محسوب میگردد، نگرش آیینی سوءظن به معاهدات دو و چندجانبه که ویژگی اصولی «استقلال سیاست خارجی» را ثمر میدهد، ارجاع چینیهای داخل و خارج به احساس کهن ملی و جلب توجه آنان به سرزمین کهن پدری در هر پیام مهم سالانه، بسیاری میراثهای کهن دیگر برای سیاست خارجی چین باقی مانده است، میراثهایی که بعید به نظر می رسد از میان بروند. (طاهایی و اتابکی،۱۳۷۴: ۹۵)
مائو در دورهی سی سال قبل از اصلاحات، در اجرای سیاست خارجیاش نتوانست به اهداف دیرینه چینیها جامه عمل بپوشاند. مائو تا ابتدای دهه ۱۹۷۰ با عمل کردن به سیاستهای انزواگرایانه و خودکفایی ملی، چین را از جهان خارج جدا کرده بود. به خصوص با حمایت از بعضی نهضتهای آزادیبخش و حرکتهای کمونیستی در جهان، زمینه دشمنی بسیاری از کشورهای دور و نزدیک را فراهم کرده بود. در این میان انقلاب فرهنگی نقش ویژهای در شکست دیپلماسی چین در جهان داشت. کشورهای همسایه، چین را قدرت دخالت کننده و تهدید کننده جدی برای خود میدانستند. کشورهای بزرگ و صنعتی نیز با تردید و بدبینی به اهداف سیاست خارجی چین روبرو شدند. زیرا در این دوره مائو نتوانسته بود در بازگرداندن ماکائو، هنگکنگ و تایوان به دامان سرزمین مادری موفق باشد.
بنابراین ایجاد تحولات و اصلاحات از ضروریات سیاست خارجی چین بود. برخی بر این باورند، سنگ بنای تحولات سیاسی و اقتصادی چین از اقدامات چوئن لای گذاشته شد. چوئن لای در اواخر دهه ۶۰ و یا ۷۰ میلادی در پی آن شد تا روابط چین با غرب را متحول کند و تلقیات منفی غرب نسبت به چین را تغییر دهد و نسل بعدی رهبران بعد از مائو این راه را ادامه دادند. وی معتقد بود چین باید قدرتمند باشد و بایست تضادهای چین را از سطح امنیتی به سطح سیاسی در عرصه بین المللی رساند. به این معنا که هیچ کشوری نباید احساس خطر امنیتی نسبت به چین داشته باشد.
بدین ترتیب، چین که به تازگی از چند دهه انزوای بین المللی خارج شده بود، سعی میکرد خود را از تبعات عقده های حقارت برهاند، از اینرو به دنبال نقشی منطقه ای و بین المللی برای خویش است که بیانگر وزنش بوده و منعکس کننده اهدافش باشد. جون گیتنگز که یک مورخ است در این رابطه می گوید : پکن مدتهای مدید نشانگر قدرتی بالفعل بود و نقشی را ایفا می کرد که در بیشتر اوقات پایینتر از وزن حقیقی خویش در سیاست های بین المللی بود.
به هر ترتیب، هیئت حاکمه بعدی نیز، دگرگونی روابط چین با جهان خارج را مهمترین بخش اصلاحات خود قرار داد. ایجاد اعتماد و پذیرش قاعده های حاکم بر نظام بین المللی برای جذب سرمایه، تکنولوژی و دانش مدیریت جهان خارج مهمترین کاری بود که سیاست درهای باز دنبال میکرد. این افراد اعتقاد داشتند که میزان قدرت و نفوذ کشورها بستگی به قدرت اقتصادی و برتری تکنولوژیک دارد. به همین دلیل، دستیابی به پیشرفتهای علمی- تکنولوژیک و توسعه قدرت کشور را هدف عمدهی چین قرار دادند و در همین راستا بود که سیاست خارجی چین بعد از وحدت ملی در صدر الویتهای این کشور قرار گرفت. استدلال دنگ این بودکه اگر نتوانند توانایی اقتصادی، صنعتی و فناوری خود را بالا ببرند، نه تنها قادر به رقابت در صحنه سیاست جهانی نخواهد بود، بلکه فرصت تبدیل شدن به یک قدرت سیاسی و نظامی را نیز از دست خواهند داد. (کوهکن،۱۳۸۷: ۵۰ و۵۱) به این ترتیب، دنگ شیائو پینگ، با ارائه نظریه «سیاست دربهای باز» و ضرورت گرفتن تکنولوژی و علوم از خارج که به منزله زیربنای قدرت ملی چین بود، باعث برتری اقتدار اقتصادی بر قدرت عقیدتی شد. دنگ استدلال کرد که پیشرفت اقتصادی در سرنوشت و آینده چین عامل اساسی به حساب میآید. (کوهکن،۱۳۸۷: ۴۷)
پس از دنگ شیائوپینگ، تحلیلگران چینی نیز معتقدند که عوامل استراتژیک در روابط بین المللی رو به کاهش گذاشته و قدرت اقتصادی و برتری تکنولوژیک قدرت و نفوذ کشورها را تعیین خواهد کرد. تاکنون، توانایی نظامی و اهمیت ژئواستراتژیک چین از عوامل اصلی قدرتمندی و اعتبار آن کشور به شمار میرود. بنابراین، امروزه هدف عمده جمهوری خلق چین دستیابی به پیشرفتهای علمی و تکنولوژیک و توسعه قدرت اقتصادی کشور است و بدین منظور، رهبران چین مایلندکه سیاست خارجی مستقل خود را با شرایط متحول جهان تطبیق داده، همکاریهای اقتصادی، علمی و تکنولوژیک با کشورهای پیشرفته را در راس ارجحیتهای سیاست خارجی قرار دهند تا به آرمان و آرزوی خود برای قدرتمندی چین تحقق بخشند. (دفتری،۱۳۷۰: ۳۴۶)
بنابراین، اصلاحات چین ریشه عمیقی در داخل کشور داشت و بدون اثرپذیری از نیروهای خارجی شروع شده بود. روشن است که از یک سو، برداشت ذهنی رهبران چین از تصویر بین المللی آن کشور و از سوی دیگر جایگاهی که آنها برای کشور خود در نظام بین الملل انتظار داشتند، در تغییر نگرش آنها برای بدست آوردن موقعیت جهانی مطلوب و انجام اصلاحات تاثیر بسزایی داشت. اعتقادبه برپایی دوباره امپراتوری بزرگ چین که در گذشته بخشهای وسیعی از قاره آسیا را دربرمیگرفت، جزو آرزوهای رهبران چین است. آنها به برتری و اصالت فرهنگی، تمدن دیرینه ومردم چین اعتقاد داشته و پیروزی بر دیگر ملتهای شرق آسیا را طبیعی میشماردند. چینیها خود را قربانی استعمار ژاپن و غرب دانسته و رهایی از استعمار را جزو افتخارات تاریخی خود میدانند. (داربیشر،۱۳۶۸: ۳۷-۳۴)
بدین ترتیب،کانون نظری و استراتژیک چین،کسب قدرت اقتصادی است و اینکه چین، حداقل در منطقه آسیا جایگاه اول را داشته باشند و آمار و ارقام هم نشان می دهد که در این راه با جدیت گام بر می دارند. سیاست چینی ها بر مبنای بهره برداری وسیع از امکانات بین المللی به منظور متحول کردن چین است. سیاست خارجی هر کشوری باید به نفع مردم آن کشور باشد. هر سخنی، اقدامی، رابطه ای که هر کشوری در صحنه بین الملل انجام می دهد و هر سرمایه گذاری خارجی که دولتی انجام می دهد، باید به نحوی به نفع ملت خودش تمام شود. سیاست خارجی ادامه سیاست داخلی یک کشور است. ابتدا بایست اولویت ها در داخل یک کشور مشخص شود سپس بر اساس آن اولویت ها، سیاست خارجی پیگیری شود. چینی ها هنرمندانه دیپلماسی همزیستی مسالمت آمیز و بهره برداری جدی از امکانات بین الملل را در پیش گرفته اند. با این اوصاف چینی ها با در دست داشتن ابزار اقتصادی به عنوان ابزاری برای کسب قدرت در عرصه جهانی، قصد دارند که به یک قدرت برتر و بازیگر اصلی در نظام بین المللی مطرح شوند. برای بازیگر شدن در سطح جهانی نیز الزاماتی مورد نیاز است. یک کشور هم به ابزار اقتصادی وهم به ابزار نظامی نیازمند است تا بتواند کار سیاسی انجام دهد. در واقع برای قدرتمند شدن نیازمند به دو استوانه نظامی و اقتصادی هستیم. اما چینی ها امروزه ظرفیت کار نظامی درازمدت در جهان را ندارند و مبنای استراتژی نظامی آنها بازدارندگی است .
اما در بعد اقتصادی، چین از جمله قدرتهایی است که موقعیت آن با سرعتی شگفت انگیز در سیاست بین الملل ارتقا مییابد. دو دهه رشد اقتصادی سریع چین، موقعیت راهبردی و سیاست خارجی این کشور را باز تعریف کرده است. رشد اقتصادی شتابان و تولید گستردهی ثروت در ترکیب با نوسازی نیروی نظامی، باعث گردیده است تا این کشور به گونهای روزافزون بر قدرت، وزن و نقش خود در سیاست بین الملل بیفزاید. این قدرت رو به تزاید، نیازمند آن است که به نفوذ در عرصه های گوناگون سیاست بین الملل تبدیل شود. کاری که چینیها مشغول انجام آن هستند. در حال حاضر رهبران چین سیاست انطباق با جهان پس از جنگ سرد را با شدت بیشتری نسبت به سالهای پیش دنبال میکنند. هدف آنها از عملگرایی در حوزه های گوناگون، مقابله با چالشهای بین المللی فراروی هدف اصلی چین، یعنی تبدیل شدن به قدرت بزرگ در قرن ۲۱ است. بر این مبنا، از جمله عوامل تاثیرگذار بر رشد و توسعهی چین، بی شک سیاست خارجی است تا حدی که میتوان گفت اگر تغییر در سیاست خارجی این کشور در ابتدای دوران اصلاحات و سیاستهای درهای باز رخ نمیداد، روند توسعهی کشور با مشکلهای بنیادین مواجه میشد. در این دوران، چین اصول جدیدی را در سیاست خارجی خود به کار گرفت که به پنج اصل همزیستی مسالمت آمیز مشهور شدهاند و عبارتند از:
۱-احترام متقابل به حاکمیت و تمامیت ارضی کشورها
۲-اصل عدم تجاوز
۳-برابری و نفع متقابل
۴- عدم مداخله در امور دیگران
۵-همزیستی مسالمت آمیز با همهی کشورها
با طراحی این پنج اصل به عنوان چراغ راهنمای سیاست خارجی چین از دوران اصلاحات تاکنون و پایبندی عملی به آنها، چینیها توانستهاند محیط منطقهای و بین المللی را مناسب رشد و توسعه خود سازند. به بیان دیگر، سیاست خارجی این کشور، نقش بسترساز توسعه را ایفا کرده است. (سلیمانی،۱۳۸۹: ۱۹۹ و ۱۹۸)
چین نیز مانند هر دولتی، برای رسیدن به اهداف خویش در صحنه‌های داخلی و خارجی، نیازمند تدوین استراتژی کلان ملی است تا در پرتو آن بتواند در پاسخ به شرایط متغیر محیطی، استراتژی‌های خرد را از دل آن استخراج کرده و بر محیط اعمال نماید. استراتژی کلان چین (اگر چه هیچ‌گاه به طور رسمی اعلام نشده) مانند هر دولت دیگری متأثر از تجارب تاریخی، منافع سیاسی، فرهنگ استراتژیک و محیط ژئواستراتژیکی آن کشور است. چینی‌ها استراتژی کلان خود را بر مبنای سه محور مرتبط با هم شکل داده‌اند:

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...