«بسیاری از صوفیه بین شریعت وحقیقت فرق می گذارند واین سخن ناشی از جهل قایل است. چرا که شریعت تمامش حقایق است،بااین همه جمعی ازقدمای صوفیه هم اعراض آنها را از ظاهرشرع ناروا شمرده اند بعضی از صوفیه هم به این گمان که علم از ثمرات تعبد حاصل می آید و آنچه بدین گونه در نفس راه می جوید علم باطن است، اشتغال به آنچه را که علم ظاهری می خوانند نهی کردند وعلم خرق را در مقابل علم ورق نهادند اما این دعوی در حقیقت معاندت با خداست…اما این قوم که علم شریعت را فرو می گذارند و فقط به اقتضای رای خویش به ریاضت می پردازند باز از اظهار نظر در آنچه به علم مربوط است خودداری نمی کنند واز این رو در باب قرآن و حدیث و فقه احکام شریعت سخن هایی می گویند. که جز اغلاط قبیحه نیست تاویلات آنها همه اینگونه است و ابوعبدالرحمن السلمی از سخنان آنها در تفسیر، کتابی دو مجلد ساخته است که آن را حقایق التفسیر خوانده است واکثر آنها هذیان هایی نارواست .برخلاف علم که خوف و خشیت می آورد وانسان رااز دعوی دور می دارد ، صوفیه به سبب آنچه از عمل حاصل کرده اند گرفتار پندار گشته اند وبه دعاوی پرداخته اند». (همان،۵۰).
قبل ازابن الجوزی ، برخی ازخود مشایخ تصوف نیز به شکاف بین طریقت وشریعت پی برده بودند وبه دلیل همین شکاف ونیز به دلیل مخالفت فقیهان زمان خود، سعی در تطبیق تصوف بر مبنای شریعت نمودند واز همین رو انتقاداتی را برطریقت خویش وارد نمودند. درواقع غالب صوفیه قرن پنجم ، صلح با فقها را به از جنگ و داوری می بینند و این امر تصوف این قرن را وارد مرحله تازه ای می کند و آن عرضه داشتن اصول تصوف بر وفق سلیقه فقیهان و متشرعان است.
۱۶
خواجه عبدالله انصاری – فقیه صوفی حنبلی مذهب – (۴۸۱) راه وصل به حق را در پیروی ظواهر مذهب حنبلی می دانست و در مقام شیخ الاسلامی هرات، در امر به معروف و نهی از منکر و اقامه حدود شرعی بسیار متعصب و سختگیر بود.(یوسف پور:۱۳۸۷،۳۸).
اما موثرترین و مهمترین چهره یک صوفی متشرع را باید در آینه گفتار و کردار ابوحامد محمد غزالی (۵۰۵) دید. در حالیکه اقبال خلق به مشایخ و خانقاه ها، آنها را نیز دچار عوام زدگی کرده و از جاده صواب به در برده است و ریا، جهل،اباحت و بسیاری آفات دیگر، از رهگذر همین اقبال عام بر دامن تصوف لکه های عنیف افکنده است؛ غزالی هفده سال اخیر عمر خود را وقف اصلاح جامعه و تلائم میان شریعت و طریقت می کند. مقبولیت عام و نفوذ کلام امام محمد غزالی همچنان که باعث شکستن فلسفه- حداقل در جهان اهل سنت- شد ، استواری و دوام را نیز به صوفیه که در اثر تعصبات اجتماعی و جدال های عقیدتی ، هدف سنگ های فتنه شده بودند اهدا کرد. البته شایان ذکر است که تلاش های غزالی و دیگر صوفیان ، از حیث مبانی و اصول ، چیزی بر تصوف نیفزود، بلکه تنها آنرا زیرذره بین شریعت برد و با موازین دیانت راست کرد.(همان ، ۳۸).
جز صوفیان متشرع، در این قرن صوفیان معتدل و میانه روی نیز بوده اند: شیخ ابو عبدالله الرحمن سلمی نیشابوری مولف کتاب طبقات الصوفیه(۴۱۲)، استاد ابوالقاسم قشیری صاحب رساله قشیریه(۴۶۵) و ابوالحسن علی بن عثمان هجویری غزنوی، نویسنده کشف المحجوب ( حدود ۴۷۰) از این جمله اند. در نوشته های ایشان نیز دغدغه تلائم میان شریعت و طریقت آشکار است.
رساله قشیریه، که اثر عمیقی در متوسطین از صوفیه داشته، یکی از مراجع مهم معرفت بزرگان این مسلک و اقوال ایشان و اصول اساسی تصوف است و قشیری در کتاب خود کوشیده است شریعت و طریقت را با هم وفق دهد. قشیری به شکاف عظیمی که میان این دو به وجود آمده بود توجه کرده و گفته است:
« خداوندان حقیقت از این طایفه بیشتر برفتند و اندر زمانه ما را ، آن طایفه نماند مگر اثر ایشان… و اندر طریقت فترت پیدا آمده بلکه یکسر مندرس گشت به حقیقت و پیران که این طریقت بداشتند برفتند، و اندکی اند برنایان که به سیرت و طریقت ایشان اقتدا کنند. ورع برفت و بساط او برنوشته آمد و طمع اندر دل ها قوی شد و بیخ فرو برد. و حرمت شریعت از دل ها بیرون شد ناپاکی اندر دین قوی ترین سببی دانند و دست بداشتند تمیز کردن میان حلال و حرام . ترک حرمت و بی حشمتی دین خویش کردند و آسان فراز گرفتند گزاران عبادت ها و نماز و روزه را خوار فراز گرفتند و اسب اندر میدان غفلت می تازند … و بدین بی حرمتی ها بسنده نکردند و اشارت کردند به برترین حقایق و احوال دعوی کردند که ایشان از حد بندگی برگذشتند، و به حقیقت وصال رسیدند. … و خویشتن از آن همی شمردند که اسرار احدیت ایشان را پیدا کردند و ایشان را صافی گردانیدند صفات بشریت، و آن حکم از ایشان برخاست». (قشیری:۱۳۷۴،۱۰-۱۱).
۱۷
در واقع قشیری و غزالی، از میان صوفیان بزرگ، تلاش بیشتری را در باز گردانیدن تصوف به حوزه اسلام از خود بروز دادند. اگر کوشش قشیری در آن بود که عقیده رسمی اسلام را به تصوف برگرداند، غزالی می کوشید تا تصوف را در عمق اسلام وارد کند و بدون شک کتاب (احیا العلوم الدین) از مهمترین مآخذ تصوف اسلامی است. بعد از نوشته های قشیری و غزالی ، بیشتر متصوفان به سنت و احترام به شریعت بازگشتند، زیرا این کلمات قشیری ، زنگ خطری برای صوفیان بی توجه به مذهب به شمار می رفت که : شریعت امر به التزام بندگی بود و حقیقت مشاهده ربوبیت، هر شریعت که موید نبود به حقیقت پذیرفته شود و هر حقیقت که بسته شود به شریعت، با هیچ حاصل نیاید و شریعت به تکلیف خلق آمده است و حقیقت خبر دادن است از تعریف حق، شریعت پرستیدن حق است و حقیقت دیدن حق .(حقیقت: ۱۳۷۲ ، ۱۰۱-۱۰۳).<br/ >۱۸

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

فصل سوم: شواهد نقد تصوف در آثار صوفیه
۱۹
۳-۱- انتقاد از اباحتیان :
آنگونه که در آثار صوفیه پیداست ، وجود زمینه های توجیه اباحی گری در تصوف، بعضی را از راه به در کرده و به ادّعاهای گزاف کشانیده است. این عده همواره مطعون و مطرود مشایخ بزرگ تصوف بوده اند. در انتقادهایی که از سوی مشایخ تصوف نسبت به اباحی گری شده است، نامی از اشخاص در میان نمی آید، اما همین طعن و ردهایی که بر ” گروهی ” و ” کسانی” ونظایر آن می شود، نشان میدهد که این تفکر ازگذشته های دور وازهمان دوران نضج، درمیان برخی ازصوفیان ، پیداشده وآنان را به مناهی می کشانده است . در قرن های سوم وچهارم مشایخ بزرگ ومکتب ساز تصوف ، نفی وطرد اباحتیان را وجهه همت خود کرده بودند. ازجمله خواجه عبد الله انصاری به نقل از یحیی معاذ راضی (۲۵۸) می گوید: فرا یحیی معاذ گفتند که :قومی اند که می گویند به جایی رسیده ایم ، که مارا نماز نباید کرد . گفت : به گور رسیده اند ؛ به سقر رسیده اند.(سلمی:۱۳۶۸،۲۰۲).
بسیاری از بزرگان صوفیه معتقد بودند که تا مدتی که آدمی سالک بوده و در زمره مریدان است ، ملزم به رعایت شرع است ، اما چون به مرتبه اولیا رسید تخطی از آن جایز است .لاهیجی در مفاتیح الاعجاز به این نکته اشاره می کند:«بدان که نزد محققان،غرض از شرایع واعمال وعبادات ظاهره وباطنه،قرب ووصول به حق است وروندگان وسالکان راه اله،چون به وسایل عبادات ومتابعت اوامرونواهی به نهایت کمال وصول می یابندوبه مرتبه محبوبی می رسند،به دو قسم می شوند:قسم اول آنهایند که نور تجلی الهی ساترنور عقل ایشان گشت ودر بحر وحدت غرق ومستغرق شدندواز آن استغراق وبی خودی،بار دیگر به ساحل صحووبه مرتبه عقل باز نیامدند،چون مسلوب العقل گشتند،به اتفاق اولیاوعلما،تکالیف شرعیه وعبادات،ازاین طایفه ساقط است،چه تکلیف بر عقل است وایشان را والهان طریقت می گویند».(لاهیجی:۱۳۸۱،۲۵۳).چنین انسانی به مرتبه ای رسیده بس فراتر از عوام الناس . بنابراین اگر ازآنان اعمالی سرزند که در ظاهر مخالف دین باشد ، نباید درآنها شک کرد. نخستین صوفیان معتقد بودند که ولی هرگاه از احکام دین چشم پوشید می رساند که او به مرتبه ولایت رسیده است ، اما بعدها عقیده عمومی درباره اولیاء وتجلیل آنان به حساب دین گذاشته شد ، به این معنی که گفتند ، شخصی که مورد عنایت ربانی قرار گرفته وجزء اولیا شده است ، نمی تواند مرتکب امری شود که آن معصیت است ، یا دست کم ، نمی توان بر طبق ظاهر اعمالش حکم کرد ، پس ولی بالاتر از انتقاد بشری است . شاید این عقیده از آنجا سرچشمه گیرد که صوفیه در شریعت معتقد به ظاهر وباطن هستند . بدین طریق که ظاهرشریعت یعنی دین ، ویژه عامه است وباطن آن ، یعنی تصوّف از آن اولیاء است. عده ای از صوفیان از اینکه طریقت به مرحله ای برسد که اسلام واحکام آنرا انکار کند به وحشت افتادند؛ از اینرو به مخالفت با افراطیان برخاستند زیرا عمل آنان راموجب انحلال وازبین رفتن تصوف می دانستند وگفتنند که انسان کامل به خدا ودرخدا زنده است وباید که اگر حقیقت را “دثار” خود می سازد شزیعت را “شعار” قرار دهد. (حقیقت:۱۳۷۲،۱۰۱)
۲۰
جنید بغدادی نیز ، ادعای اباحتیان را ازمنکراتی چون دزدی وزنا بدتر می شمارد ومی گوید که خود اگر هزار سال زندگی کند ، ذره ای ازاعمال نمی کاهد.(قشیری:۱۳۷۴،۵۱) .
ابو علی رودباری (۳۲۲) نیز ، ادعای اینگونه مبطلان را در اینکه ملاهی و منکرات در آنان بی تاثیر است باطل می شمارد و آنان را می نکوهد.(همان،۷۲).
ابراهیم شیبان نیز می گوید:« هرکسی خواهد که از جمله بطالان بود گورخصت را ملازم گیر. و هم او گوید کی هر که عملش به متابعت سنت نبود باطل بود». (همان،۷۶).
هجویری نیز این گروه از صوفیه را «ملاحده» می نامد و اعتقاد آنان را مبنی بر اینکه چون بنده به مقام ولایت برسد، ترک عبادت او روا خواهد بود و قید شریعت از او گسسته خواهد شد ، نتیجه گمراهی می داند و می گوید که در هیچ مقامی از مقامات سلوک ، هیچ رکنی از ارکان تکالیف شرعی بر نخواهد خواست ، و در بحث استدلالی که در فصل اختلاف صوفیان در ایمان می آورد اعتقاد اباحتیان را رد می کند:
« و این آفت اندر زمانه میان متصوفه ظاهر شد که گروهی از ملاحده گفتند: این رنج چندان است که نشناخته ای، چون بشناختی کلفت برخاست ؛ گوییم که لا ، بل چون بشناختی، دل محل تعظیم شد، تعظیم فرمان زیادت گشت و روا داریم که مطیع به درجتی رسد که رنج طاعت از وی بردارند و بر گزاردن امرش ، توفیق زیادت دهند تا آنچه خلق به رنج گذارند وی را از گزاردن، رنجی نباشد و این جز به شوقی مقلق و مزعج نتواند بود و هرگاه که دوستی اندر دل قویتر بود، فرمان دوست بر دوست آسان تر بود و این ردّ آن گروهیست از ملحده کی گویند؛ بنده اندر دوستی به درجتی رسد که طاعت از وی بر خیزد و این محال بود که اندر حال صحت عقل، حکم تکلیف از بنده ساقط شود از آنچه اجماع است که شریعت محمد مصطفی صلعم هرگز منسوخ نشود». (هجویری:۱۳۷۶،۲۷۱).
در جای دیگر از بین دوازده فرقه از صوفیه که معرفی می کند، ده فرقه آنها را از ” محققان” می خواند و اهل سنت و جماعت می شناسد، دو گروه را “مردود” می خواند کی بی آنکه در مشایخ آنان و کسانی که این دو گروه بدانها تولی دارند طعن کند این دو گروه را با مقالات آنها مردود می شمارد و می گوید از این دو یکی حلولیانند که به حلول و امتزاج منسوبند و سالمیان و مشبهه بریشان متعلقند، دیگر حلاجیانند که به سبب ترک شریعت و میل به الحاد مردود گشته اند. (همان ، ۱۶۴).
۲۱
یکی از دلایل اباحتیان در ترک طاعات و سبک داشتن احکام شریعت این بود که اینها اموری ظاهری هستند و می توان در این گونه امور ریا کرد، بنابراین، اصل در باطن صافی است و برابر باطن پاک ، ظاهر هیچ گونه اعتباری ندارد. امام محمد غزالی در کیمیای سعادت فصلی در باب گمراهی و جهل اهل اباحت گشوده و نادانی آنان را از هفت وجه اثبات کرده است: نخست اینکه به خدا ایمان ندارند، دوم اینکه آخرت و ثواب و عقاب آن را نمی پذیرند؛ سوم اینکه ایمانی ضعیف دارند و می گویند که خدارا به عبادت ما نیازی و از معصیت ما رنجی متوجه نمی شود، زیرا او از عبادت خلق مستغنی است و معصیت و عبادت در نزد او یکسان است؛ چهارم اینکه از شریعت و علت احکام آن آگاهی ندارند؛ پنجم اینکه به صفات و رحمت حق تکیه می کنند و از شدیدالعقاب بودن او بی خبرند، ششم اینکه از روی غرور چنین می پندارند که به جایی رسیده اند که معصیت بر ایشان زیان آور نیست؛ و بالاخره هفتم اینکه بر رغم آگاهی ، گرفتار شهوت و غفلت اند. ششمین دلیل او در بیان گمراهی اباحتیان شایسته تفصیل بیشتری است:
«… وجه ششم – جهل کسانی است به خویشتن غره ، و غرور ایشان آن است که گویند که : ما به جایی رسیده ایم که معصیت ما را زیان ندارد ، و دین ما دو قله گشته است و نجاست نپذیرد؛ و بیشتر این احمقان، چنان معتقد باشند که اگر کسی در یک سخن ، حشمت ایشان فرو نهد یا رعونت ایشان بشکند، همه عمر در عداوت وی می نشینند، و اگر یک لقمه که طمع کرده باشند از ایشان در گذرد، جهان بر ایشان تنگ و تاریک می گرددو این ابلهان که در مردی هنوز دو قله نگشته اند که بدین چیزها باک ندارند، این دعوی ایشان را کی مسلم شود؟ پس به شک اگر کسی نیز آنچنان گشته است که عداوت و شهوت و ریا و خشم ، گرد وی نگردد، هم مغرورباشد بدین دعوی ، چه درجه وی از درجه اشیاء نگذرد و ایشان به سبب خطایی و معصیتی نوحه می کردند و می گریستند و به عذر مشغول می شدندو صدیقان و صحابه از صغایر، حذر می کردند؛ بلکه از بیم شبهتی ، از حلال می گریختند. پس این احمق چه دانسته است که به جوال شیطان نیست، و درجه وی از درجه ایشان در گذشت ؟ و اگر گوید که پیغامبران همچنین بودند، لیکن آنچه می کردند برای نصیب خلق همی کردند، چرا وی نیز از برای نصیب خلق نکند؟».(غزالی:۱۳۸۶،ج۱،۶۵-۷۰).
در جای دیگر این صوفی نمایان مبطل رابدترین افرادمی شمارد که به تقلید وخامی ، ادعای تصوف می کنند وبد نام کن خیل نکونامی چند می شوند. وی این گروه راشیاطین روزگار می خواند وخونشان را هدر می گوید:
«بهترین این قوم آن باشد که سخنکی چند به عبارت صوفیان یاد گرفته باشد وبیهوده می گوید ومی پندارد که علم اولین وآخرین برایشان گشاده شد که آن سخن می توانند گفت وباشد که شومی آن سخن ایشان به جایی کشد که به چشم حقارت در علم وعلماء نگرند وباشد که شرع نیز درچشم ایشان مختصر گرددوگویند که این برای ضعفاست ، وکسانی که در این راه قوی شدند ایشان را هیچ زیان ندارد ، ودین ایشان دو قله شد ، که به هیچ چیز نجاست نپذیرد. چون در این درجه رسیدند، کشتن یکی از ایشان فاضل تر از کشتن هزار کافر در بلاد هند وروم ، که مردمان ، خود را نگاه دارند از کفار ، اما این ملعونان ، مسلمانانی را هم به زبان اصلی مسلمانی باطل کنند. وشیطان در این روزگار هیچ دام فرو ننهاده است مثل این دام ، وبسیار کسی در این دام افتاد وهلاک شد.». (همان ،ج۱، ۴۶۲).
۲۲
در جلد دوم از همان کتاب نیز با اباحتیان به مقابله بر می خیزد ودلایل آنان را رد می کند وهمین حکم را مکرر می گرداند :
«وگروهی دیگر از این قوم بتر باشند. چنانکه طاقت جامه دریده ومختصر ندارند وطاقت گزاردن فرایض وترک معاصی ندارند وبرگ آن ندارند که به عجز خویش اقرار دهند که اندر دست شیطان وشهوات اسیرند . گویند : کار دل دارد وبه صورت نظر نیست ، ودل ما همیشه اندر نماز است وبا حق است ومارا بدین اعمال ، خود حاجت نیست که این برای مجاهده ، کسانی را فرموده اند که ایشان اسیر نفس خویشتن گشته اند ومارا خود ، نفس بمرده است ، ودین ما دو قله شده است که بدین چیز ها آلوده نشود ومتغیر نگردد . و چون به عابدان نگرند گویند : این مزدوران بی مزدان اند . و چون به علما نگرند گویند : این قوم اندر بند حدیث افتاده اند وراه فرا حقیقت نمی دانند . و چنین قوم کشتنی اند وکافران اند وخون ایشان به اجماع امت حلال است». (همان ،ج۲ ، ۳۰۸) .
غزالی در مکاتیب فارسی خویش نیز در حق اباحتیان زندیق وبیان غوایت ایشان وطریقت استیلای شیطان برایشان وبیان اینکه ایشان بدترین خلقند می گوید:
«…شیطان حسد کردند صوفیان را که بهترین خلق بودند وبه هیچ معصیت وشهوت آلوده نبودند وحسد کرد فاسقان را و گفت اگر چه ایشان بدترین امتند ، لیکن امید آن است که رسوایی خویش بدانند و به چشم خویش در نقصان خود نگرند وتوبه کنند و چون توبه کنند ایزد سبحانه وتعالی بپذیرد که گفته است و انی لغفار لمن تاب ، پس طریقی باید ساخت که تا این پاکان آلوده وملوث گردند به معاصی … پس خواست تا میان صوفیان وفاسقان ترکیبی بسازد ، بیامد وصوفیان را گفت که شما آمده اید و خویشتن را می رنجانید بی فایده وخدای را به طاعت شما چه حاجت است واز معصیت شما چه زیان وخدای عزوجل ، کریم ورحیم است ومقصود از تکالیف ، ضبط عوام خلق است تا به سبب اموال دنیا خصومت نکنند ومقصود از طاعت ، قربت است اید وخویشتن را می رنجانید بی فایده وخدای را به خدای تعالی وشما را این قربت است پس نفس را رنجانیدن وشهوات دنیا را دست باز داشتن جز ابلهی نبود ، پس چون این رسوایی
در دل این جماعت اثر کرد وطبیعت برای طلب شهوت دنیا مدد فرستاد ، آن راسخ ومستحکم گشت . سر در معاصی نهادندوزن وفرزند را مباح کردند وبه جامه ولباس صوفیان می بودند والفاظ بی وزن می گفتند وندانستند که خدای تعالی اگر چه رحیم است ، شدید العقاب است وقربت ایشان بیش از قربت پیغامبران ودرجه ایشان نیست وجمله پیغامبران از طاعات وعبادات دست باز نداشتند وبدین شبهت مغرور نشدند . پس شیطان چون این درخت دردل ایشان نشاند ازکار ایشان فارغ شد ودانست که بعد از این نیز ، باصلاح نیایند وقابل علاج نباشند که جمله ی شهوات دنیا را می روند وبزی صوفیان زندگانی می کنند وخویشتن را از مقربان درگاه عزت می دانند پس به حقیقت بباید دانست که این قوم بدترین خلق اند وبدترین امتند وعلاج ایشان مایوس و با ایشان مناظره کردن وایشان را نصیحت گفتن سود ندارد که قمع واستیصال ایشان وریختن خون ایشان واجب است وجز از این طریق نیست در اصلاح ایشان یفعل الله بالسیف والسنان مالا یفعل باالبرهان ». (غزالی:۱۳۶۲، ۸۷).
۲۳
۳-۲- انتقاد از ترک علم :
یکی از چیزهایی که همیشه درتاریخ تصوف ، سبب نکوهش صوفیان می شد این بود که آنان علم را به یک سوافکنده بودند وتکیه برتقوی ودانش را در طریقت کافری می شمردند. کسانی چون ابوعلی ثقفی (۳۲۸) وابوعبدالله ترمذی وابوسعید ابوالخیر وابوحامد غزالی ، بااینکه ابتدا اهل علم بوده اند اماسرخورده از علم و وبحث قیل وقال مدرسه ، به خانقاه پناهیدند (یوسف پور:۱۳۸۷،۳۱۶). اما جز اینها که به مدرسه پشت کرده وبه خانقاه روی آورده بودند ، از مشایخ صوفیه کسانی بوده اند که حتی سواد خواندن ونوشتن نیز نداشته اند واین را هم عیب نمی شمرده اند :ابو علی سیاه ، از مشایخ قرن چهارم ، وشیخ برکه از این گروه بودند . تند روی های بی اساس برخی از علم ستیزان صوفیه ، هم طعنهایی را از بیرون دایره تصوف متوجه صوفیان می کرد وهم خود صوفیان آگاه را به نقد ومخالفت بااین شیوه وا می داشت. (همان:۱۳۸۷ ، ۳۱۶).
ازجمله صوفیانی که این شیوه را به زیر ذره بین نقد خود برده اند ، ابو عبدالله خفیف شیرازی است . این شیخ کبیر درنقد مشایخ نیز به آنان که علم وحقیقت را جمع کرده بودند بیشتر بها می داد ومریدان را به پیروی از آنان فرا می خواند :
«شیخ کبیر گوید که : از جمله مشایخ به پنج کس اقتدا کنید ، یکی حارث محاسبی وابوالقاسم جنید وابومحمد رویم وابوالعباس عطا و عمرو بن عثمان از بهر آنکه ایشان جمع کرده بودند بین علم وحقیقت ، ودیگر مشایخ ارباب حال بودند وصاحب مقامات ومکاشفات ودر هنگام استغراق ، گاهگاهی از ایشان سخنی چند صادر شده است که به میزان شرع ، راست نیست ، چون باز خود می آمدند از آن سخنان توبت می کردند وباز می گردیدند واستغفار واجب می دیدند ». (قشیری:۱۳۷۴،۳۴).
هجویری ضمن اشاره به مشایخی که کتب خود را به آب دادند ، به انتقاد ازمترسّمانی می پردازد که از روی کاهلی ومدد جهل بدان احرار تقلید کردند:
«…واز مشایخ رضی بجز وی همین کردند چون شیخ المشایخ ابوسعید بن فضل الله بن محمد المیهنی وغیر وی کی کتاب به آب دادند وگروهی از مترسمان از کاهلی ومدد جهل را بدان احرار تقلید کردند و مانا که آن احرار بدان جز انقطاع علایق نخواستند و ترک التفات و فراغت دل از مادون حق و این جز از سکر ابتدا و آتش کودکی راست نیاید از آن چه متمکن را کونین حجاب نکند کاغذ پاره ی حجاب نکند چون دل از علایق منقطع شد پاره ی کاغذ را چه قیمت بود . » (هجویری:۱۳۷۶، ۱۴۸ ) .
در جای دیگر در انتقاد از تارکان علم می گوید :
«…. از آنچه آموختن علم فرض عین است و استغنا نمودن از علم کفر محض و فتنها زمانه یکی آن است که مدعیان صلاح و فقر به جهل علم را ترک کنند . ». (همان ، ۴۰۶ ) .
۲۴
« و گروهی از ملحده که تعلق بدین طریق دارند همین گویند که علم ما به هیچ چیز درست نیاید ، پس ترک علم ما را تمام تر از اثبات آن باشد و این از حمق و ضلالت و جهالت ایشان بود . » . (همان ، ۱۷ ).
محمد غزالی بر صوفیانی که بی بهره از علم حال از علم مقال می گریزند ، نقدی تند دارد و آنان را اباحتی می شمارد و در تبیین مراتب علوم سخنانی استوار دارد و مردم را از صوفیان مدعی بر حذر می دارد :
« اما این اباحتیان واین مطوقان بی حاصل که دراین روزگار پدید آمده اند وهرگز خود ، این حال ایشان را نبوده است ولکن عبارتی چند مزیف از طامات صوفیان بگرفته اند ، ونقد ایشان آن باشد که خویشتن را همه روزه می شویند وبه فوطه ومرقع وسجاده می آرایند ، وآنگه علم علما را مذمت می کنند . ایشان کشتی اند وشیاطین خلقند ، ودشمن خدای رسول اند ؛ که خدای ورسول علم را وعلما را ، مدح گفته اند ، وهمه عالم را به علم دعوت کرده اند ، این مدبر مطوق ، چون صاحب حالتی نباشد وعلم نیز حاصل نکرده باشد وی راآن سخن کی روا بود ؟ ومثل وی چون کسی باشد که شنیده بود که کیمیا از زر بهتر است ، که از وی زر بی نهایت آید ، واگر گنج ها ی زر پیش وی نهند دست بدان نبرد وبگوید : زر به چه کار آید و وی را چه قدر باشد ؟کیمیا باید که اصل آن است ؛ زر فرانستاند وکیمیا هرگز نداشته بود، مدبر ومفلس وگرسنه بماند ، واز شادی این سخن که من گفتم که کیمیا از زربهتر بود طرب می کند ولاف می زند. پس مثال کشف انبیا واولیا چون کیمیاست ، ومثال علم علما چون زر است وصاحب کیمیا را براین صاحب زر فضل است بر جمله ؛ ولکن اینجا دقیقه ای دیگراست که اگرکسی چندان کیمیا دارد که از وی صد دینار آید وی را فضل نباشدبرکسی که هزار دینار دارد . وچنانکه کتب کیمیا وحدیث آن وطالب آن بسیار ا
ست وحقیقت آن به روزگار بسیار به دست هرکس نیاید وبیشترکسانی که به طلب آن برخیزند حاصل ایشان قلابی بود ، کار صوفیان نیز همچنین باشد : عزیز بود ، و آن چه بود ، اندک ، وی را بر همه عالمی فضل نباشد ، که بیشتر از ایشان آن باشد که از اوایل کار بر ایشان چیزی پیدا آید و آنگاه از آن بیوفتند و تمام نشوند ، و بعضی باشد که سودایی و خیالی بر ایشان غالب شود ، و آن حقیقی نباشد و او پندارد که در آن کاری است ! و از ده ، نه چنین باشد و چنان که در خواب ، حقیقت است . اضغاث احلام است ، در آن حال همچنین بود . بلکه فضل بر علما کسی را بود که اندر حال چنان کامل شده بود که هر علم که بدین تعلق دارد ، که دیگران را به تعلم بود وی خود بی تعلیم بداند ، و این سخت نادر بود . پس باید که به اصل راه تصوف و فضل ایشان ایمان داری و به سبب مطوقان روزگار ، اعتقاد در ایشان تباه نکنی ، و هر که از ایشان در علم و علما طعن کند ، بدانی که از بی حاصلی می کند . و فقیه بودن منافی تصوف نباشد و جهل شرط تصوف نیست به نزدیکی کسی که تصوف را داند و التفات نباید کرد به خرافات بعضی احمقان که علم را حجاب گویند ، زیرا که جهل حجاب است » . (غزالی:۱۳۸۶،ج۱،۳۸-۳۹).
۳ – ۳ – انتقاد از ترک نکاح :
در بین صوفیه تجرد از لوازم طریقت نبود. بسیاری از مشایخ صوفیه زن و فرزند می داشتند . ابوالحسن خرقانی بنا بر مشهور از زن ناسازگار خویش بلاها می کشید . ابو سعید زن و فرزند داشت و شیخ احمد جام بیش از چهل اولاد آورد . با این همه عده ای از سبکباران هم بودند که ترک تاهل را آزادی از هر گونه تعلق می شمردند . در واقع کسانی از صوفیه که تجرد و سیاحت را جهت تکمیل و تهذیب نفس لازم می شمردند خود را به دام علایق نمی افکندند و به هر بهانه که می شده از این ابتلا می گریختند . در عین حال همین تجرد نیز برای آنها آفت ها داشت. ( زرین کوب : ۱۳۷۳ ، ۱۵۴ ) .
۲۵
هجویری ضمن اشاره به محاسن و آفات تزویج و تجرید ، هلاک بنده را نه اندر تزویج و تجرید ، بلکه در هوا و نفس وی می داند :
« پس درویش را باید که نخست اندر کار خود تامل کند و آفت های تجرید و تزویج اندر پیش دل صورت کند تا دفع کدام آفت بر دلش سهل تر باشد متابع آن شود و در جمله در تجرید دو آفت است یکی ترک سنتی از سنن و دیگر پروردن شهوتی در دل و در تن و خطر افتادن در حرامی و تزویج نیز را دو آفت است یکی مشغولی دل به دیگری و دیگر شغل تن از برای حظ نفس و اصل این مسئله به عزلت و صحبت باز گردد آن که صحبت اختیار کند با خلق ورا تزویج شرط باشد و آن که عزلت جوید از خلق ورا تجرید زینت بود » . (هجویری:۱۳۷۶،۴۷۲) .
« پس هلاک بنده نه اندر تزویج و تجرید است هر دو حال هوای وی است و نفس وی که بلاء وی اندر اثبات اختیار و متابعت هوای خود است . » .( همان ، ۴۷۷ ) .

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...